زندگی رابا چشمان سیاهم سیاه میبینم
سیاه و ساده
همانند گیسوهایم
همانند لباسی که هر روز به تن میکنم
قلبم توده ای از سیاهی هاست
مغزم پر است از افکار سیاه
در کلامم سیاهی موج میزند
در وجودم حیوانی درنده پنهان است
با سیاهی های زندگی سیرش میکنم
هرگز گرسنه نمی ماند
تاریکی های درونم را نیز با سیاهی ها سیر اب میکنم
اما تنفرم حتی با سیاهی نیز ارام نمیشود
تنفرم را اتش لازم است
اتشی به وسعت تمام رویاهای سیاهم
اتشی با شعله های افسونگر
اما اتش رویا ها و سیاهی هایم را خواهد درید
کدام یک را باید انتخاب کنم؟
راه من مشخص هست
میدانم در اتش خویش خواهم سوخت.
|